آق فری چاقوکش چه چیزهایی دوست دارد و ندارد
جون 16, 2008 در 9:53 ق.ظ. | نوشته شده در بازی وبلاگی | 17 دیدگاهاز طرف حدیث به یک بازی دیگر دعوت شدم. بازیای که باید ابتدا ده تا چیزی که دوست دارم را باید بگویم و سپس ده تا چیزی را که دوست ندارم. آق فری چاقوکش خوراکش بازی وبلاگی است و تا به حال نشده به بازی دعوت شود و از زیرش قصر در برود. اما این یکی با روحیه لات و لاتبازی و چاقوکشی آق فری در تضاد است. خیلی رمانتیک است و خوانندگان به آق فری شک میورزند و ممکن است به مرور زمان دیگر کسی از آق فری حساب نبرد اما دیگر چارهای نیست شرکت میکنیم چرا که ناف آق فری را با مرام و معرفت بریدهاند. اما به سبک خودم میگویم:
1) دوغ را زایدالجور دوست دارم و وای به حال آن روزی که یکی بخواهد کنارم آروغ بزند میدهم از سمت باسن آویزانش کنند.
2) با مودم ایدیاسالم رابطه عاطفی برقرار کردهام و هر روز دستی به سر و رویش میکشم و فلان اما از این دایالاپ جگرم خون است. اگر یک روز صاحاب تولید کنندهاش را ببینم تا میخورد میزنمش و به سزای اعمال وقیحانهاش میرسانمش. یک ماه توی اتاقی که اینترنتش با کارت سوخت ببخشید اینترنت راه میافتد نگهش میدارم تا به این صرافت بیافتد که جوانان این مرز و بوم چه بلایی دارند میکشند.
3) عکسهای اروتیک همراه با قرو فر را به شدت تامالاختیار دوست دارم و از عکسهای دلخراش بیزارم. یک بار یادم است وبلاگ یک پزشک یکسری از این عکسهای زیپ شده منتشر کرده بود که تا یک ماه چند ماهی دچار تاملات روحی و روانی بودم.
4) از کسی که در مورد چیزی اطلاعات ندارد و روی جریان بحث مسلط نیست و راه به راه هی از خودش نظریه ابطال میکند را دوست دارم گردنش را آنقدر فشار دهم که زبانش از دهنش بیرون بپرد اما در عوض از کسی که سنجیده با فکر و تامل و حرفش را مزه مزه میکند و سخن میگوید را دوست دارم دست نوازش به سرش بکشم و نازش کنم.
5) دوستان وبلاگیام را دوست دارم و هر گاه که دوستان جدید دیگری پیدا میشوند که به گونهای به این وبلاگ و نویسندهاش ابراز احساسات میکنند در پوست خودم میگنجم اما در عوض هر موقع که یکی آمد اینجا لیچار بارم کرد و فحش بیناموسی داد تا چند روز ناراحت و پریشان بودم و میخواستم عطای اینجا را به لقایش ببخشم. اسمایلی خوانندگان محترم وبلاگها و غیر وبلاگها به مادرامون فحش ندهید.
6) و عزیز دلم سیگار وینستون لایت نرم و یخچالدیده که تو یک غروب خنک بهاری با یک لیوان چای دبش و لبسوز و اینا وارد سلولهای رابط نسخی کنی. جان! با تزریق نیکوتین به زندگی معنا ببخشید. خب البته همین یکی است و آن بالا سر شاهد است هر وقت دوستان چیز دیگری پیشنهاد کردند به پرشان زدم. اما از این مزخرفات شیمیایی که این جوانان میزنند و بدنشان تولید کرم میکند منتفرم. آخر یکی نیست به اینها بگوید ای جوان ابله چه مرگت بود این زهرماری را میکشی همین سیگار مگر چش بود. خاک بر سرت
7) فرندفید را خیلی از همه این بالاتریها که گفتم بیشتر دوست دارم. یعنی اگر یک وقت بخواهد به جمع قیلطر شدهها بپیوندند مرگ تدریجی آق فری هم نزدیک میشود و آنقدر غصه میخورد و زاری میکند که از حال میرود و به ترتیب به بیمارستان روانی و سپس به بهشت زهرا منتقل میشود و هر بار دیدم که از این وبسایتها استفاده نادرست میشود و دارد به فروم اینترنتی مبدل میشود ناراحت شدم و به سیگار پناه آوردم تا لاجرم بر زخمهای عمیق روحیام مرحمی گذاشته باشم.
8) این جک و جانورهای ملوس و بیآزار را دوست دارم و همیشه برایشان دل میسوزانم اما از این حیوانات درنده همچون سوسک و همذاتش ملخ به قدری میترسم که تا به حال چند بار نزدیک بود آنفارکتوس را آق فری زده و به دیار باقی بشتافد.
من چیز دیگری به ذهنم نمیرسد و چون وقت هم بنده حقیر را یاری نمیکند و برای گزینههای دیگر باید فکر کنم اجازه بدهید با نقض قانون بازی به همین هشت مورد اکتفا کنم و بنده را مرخص کنید.
من از فرشاد–محسن–علی فخاری–ادیب–مهدی–میرزا بنویس–ایوب 110–کاوه گیلانی–بابک–پشمک خان دعوت میکنم تا ادامه دهند.
24 ساعت آخر عمرم
جون 15, 2008 در 2:11 ب.ظ. | نوشته شده در بازی وبلاگی | 11 دیدگاهاول جا دارد که از دوست خوب و چهارشانه- جناب صادق جان بلاگ نوشت که بنده را قابل دانسته و داخل آدم حساب کردند و بنده فقیر را به بازی وبلاگی بیست چهار ساعت بیشتر نمانده به پرواز ابدی، تشکر کنم و در ادامه نظر شما را به کارهایی که در این فرصت کوتاه انجام میدهم جلب میکنم.
عرض کنم اگر متوجه شوم که بیست و چهار ساعت مانده به اینکه دار فانی را وداع گویم خودم را با اورژانس بدون وقت قبلی به یک دعانویس قدر میبرم و ازش درخواست میکنم دعایی، وردی، جادویی کند تا بلکه کمی به تاخیر بیافتد و اجل مهلت بدهد بهمان. آخر این همه شد انصاف! اما اگر دیدم دعانویس مربوطه میگوید از دست من کاری ساخته نیست و دیگر رفتنیام و شتری هست که در دم در خانه هر کسی تلپ میشود و اینا ابتدا با دوستان شفیقم که در طی این سالها مرید و مراد و مثل بردار بودند برایم را جمع میکنم و برایشان مدیحه سرایی میکنم: اگر بار گران بودیم رفتیم و اگر نامهربان بودیم رفتیم اسمایلی هق هق
بعد از طلب حلالیت از دوستان حقیقی سراغ دوستان مجازیام میروم و اگر آنلاین بودند حضوری ازشان درخواست عفو و مغرفت میکنم و اگر آفلاین بودند طی یک عملیات سند تو آل میخواهم که اگر کسی از دستم ناراحت شده دیگر فرصتی برای این نیست که از دلش دربیاورم و دارم به دیار باقی سفر میکنم و بیخیال شود و از سر تقصیرات ما بگذرد و حلالم کند.
بعد هم در کنار خانوداه و کسانی که دوستشان دارم منتظر میشنیم 😦
بدین ترتیب پیشاپیش مرگ نابهنگام آق فری چاقوکش جوان رشید و جویای نام وبلاگستان را که در عرصههای فرندفید و توییتر خوش درخشید و مایه احسنت و لایک دوستان را فراهم آورد تسلیت و برای بازماندگان صبر جمیل آرزو میکنم.
من از ویدا و منیره و شاندیز و دایان و مریم شریفی و احسان دعوت میکنم ادامه دهند. خدا رفتگان همه را ببخشد و بیامرزد.
هله هوله و قیله قوله
آوریل 27, 2008 در 5:00 ب.ظ. | نوشته شده در بازی وبلاگی | 14 دیدگاهعرض کنم از طرف برادر شروین(مردِ همیشه برگزیده و ممتاز عرصه وبلاگنویسی) به بازی خوراکیها دعوت شدم:
در میان هله هولهها بنده علاقه وافری به تمام هله هولههایی که با طعم سرکه است دارم. چیپس یا ذرت بو داده(چسِ فیل) و اسنک و اینها که طعم سرکهای دارد. به به
مثال: آقا یک چیپس سرکه نمکی میخواستم؟
یک فقره معجون فروشی در محلّه ما هست که معجون دارد ها. یعنی خود معجون است. یعنی اسماً فقط معجون نیست و رسماً و عمیقاً و کتباً و باطناً معجونی است که شما را در عالم خیال یکهو ولتان میکند-امّا خیالی نیست، چون-بخاطر روییدن دو بال سبز در کتفهای شما پس از صرف این معجون در آسمانها پرواز میکنید و باکتان نباشد. یعنی شما از شیر مرغ تا جان اژدها هر چیزی که تصوّرش را بکنید در این معجون هست. بستنی و موس و آناناس و پسته و گردو و خلال بادام و پسته و ویفر رنگارنگ و خلاصه جان آدم را شیرین میکند. به به
تذکر: پولش هم خیلی خوب است! 😦
عرض کنم آب زرشک، آب هویج خالی و آب هویج بستنی، شربت آب لیمو، آب انار، آب آلبالو و الی ماشالله. به به
تمبر هندی و لواشک و آلو و این جور هله هولههای ترش. به به
از طرف اینجانبِ فقید و فقیر آقایان و خانمها: پانتهآ، فواد، امین، محمد، گلمریم، زهرا، صادق و خانم محترمشون، افشین و مامان ارشک و دایان به این بازی دعوت هستند. از این آقایون و خانمهای عزیز ملتسمانه دعوت میشود تا با توصیف آب و تابمآبانه خود از هلههولههایِ مورد علاقه خود دل و شکم جونان برومند ایران اسلامی را آب وُ تاب بیاندازند! و با دعوت دیگران وبلاگستان را از جو گیس و گیسکشی و خین و خینریزی و پرتاب لنگه دمپایی و کوکتلمولوتف و اینها دربیاورند.
منم آرزوى محال در سر شورى دارم
آوریل 7, 2008 در 11:22 ب.ظ. | نوشته شده در بازی وبلاگی | 25 دیدگاهمریم دوست خوب و متمول توییتری در یک حرکت خداپسندانه اقشار مستضعف وبلاگستان را تحت پوشش قرار داد و این مسئله شامل حال بنده شد و من نیز از جانب ایشان به بازی وبلاگی آرزوهای محال فرا خوانده شدم. پیشتر دوست دیگرى که لطفش همیشه شامل حال بنده بوده نیز بنده را قابل دانسته و مرا به این بازی دعوت کرده بود که من هم به رسم احترام در این بازی شرکت میکنم.
1)چه خوب میشد که سفیری یا آدم سرشناسی بنده را از این سفیلی و سرگردانی میکشید بیرون و چه خوب میشد که دوست دخترم مینا با مادرشینا و خواهرش بیتا و تینا به همراه پدرش آقای سینا میرفتیم شمال توی یک ویلا و من با آنها به توافق میرسیدم بر سر مینا و آنجا آقای سینا به من پیشنهاد کار میداد در شرکت واردات و صادرات میشا و چیزی نمیگذشت که صاحب خانه میشدم حوالی گیشا و با همسرم مینا میرفتیم در خانهمان در گیشا و اولین کاری كه میکردیم این بود که ایدیاسال میگرفتیم از شرکت کیمیا و یک وبلاگ دونفره میزدیم به اسم زندگی دیجیتالی من و مینا:)
ترجمه: خیلی آرزو دارم که سریعتر وضعیت درام بنده رنگ و رویی بگیرد و مزدوج شوم آن هم با یکی از این همین دخترهای وبلاگنویس
2) چه خوب میشد که یک روز میشدم دائی نه آن دائی سر طلائی بلکه خود دائی
ترجمه: ما 4 تا بردار بدون هیچ خواهر
3) چه خوب میشد پول داشتم اندازه دیگ و خرج میکردم مثل ریگ
4) آرزوی آخر هم بدون قافیه عرض کنم! چی میشد این بچههای توییتر همگی با هم دسته جمعی تو یک روز دلپذیر و خجسته ازدواج میکردن. یک مراسم ساده و بیریا با حضور جمعی از خانوادههای وردپرس و بلاگر برگزار میشد و وسیله ایاب و ذهاب از در خانه آن مرحوم برای عموم رایگان بود. یعنی میشه؟
یک نشست توییتری پیرامون همهچی + مشاعره
مارس 29, 2008 در 10:58 ب.ظ. | نوشته شده در بازی وبلاگی, روزمره, شوخی با بلاگر | 16 دیدگاهتصوّر ذهنی بنده یا بهتر بگویم تصویری که از بهترین دوستِ وبلاگستانیام برای خود مجسّم کرده بودم از زمین تا مشرق با آنچه که از نزدیک رویت کردیم- فرق داشت. یعنی بنده فکر میکردم از جهت تناسب اجزا و جوارح صورت باید کسی مثل جورجکلونی را مشاهده کنم، اما بنده سخت در اشتباه بودم آقای قاضی! یعنی به جهتِ فرمِ چهره شما چیزی شبیه «تیم راس» را در نظر بگیرید.
جوانیهای نیکلاس کیج هم میشود محمد کشوری! داستان از این قرار است که فواد به تهران میآید، او بسیار زیرکانه با من تماس میگیرد و از یک قرار توییتری حرفهایی میزند، به جهت امنیتی من این موضوع را از طریق جراید به بچههای توییتر اعلام کردم- اما آن روز لعنتی فقط من بودم و فواد و کشوری 😦
در این ملاقات بسیار دوستانه که در یکی از کافیشاپهای مطرح و قدر تهران برگزار شد از خرابیفیدبارنر و مشترکین فید و مافیای بالاترین و دیدیش و گرانی کیشمیش و اینها به بحث و تبادل درگیری پرداخته شد که با وساطت سردار رادان ختم به خیر شد و همه به خانههایشان متواری شدند 🙂
خب عرض کنم بنده در این روزها به بازیهای زیادی دعوت شدم. یکیاش مشاعره بود که از طریق «ختمالاوبلاگ کبیر»(کسی که وبلاگنویسی را به پایان رساند) به این بازی دعوت شدم. یادم است کلمات کلیدی برای ادامه بازی که بنده باید به کار ببرم، خالق و نان و چفسیده و اینها بود. در همین راستا بنده شعری را آماده کردم که اگر اجازه بدهید آن را بسرایم و اگر دیر نباشد چند نفری را هم در آخر به این بازی دعوت میکنم
ای خالق هستی
این احمدینژادِ مشتی با قیافه هپلی
با وعدههای توخالی و اَلکی
قرار بود نفت بیاره بر سفره مردم به صورت بشگهای
اما دریغ از قطرهای
و قیمت نان و گوشت و مرغ هم گران میشود به صورت لحظهای
ای خالق هستی
برس به دادمان اگر صدایم را داری
و دیگر هیچ
بــَه بــَــه- بــَه بــَـه
برای ادامه من از کسانی که در ملاقات توییتری شرکت نکردند و هر کدام به بهانهای ما را پیچانیدند- دعوت میکنم تا در این بازی شرکت کنند تا برای دیگران درس عبرت شود.
آقایان و خانمها: زهرا و مریم و کمال و مهران و باران و ویدا
طبق فرمایشات آرشخانِ رستمنشان شعری پیدا کنید یا بسرایید که در آن یکی از کلماتِ کلیدی و حیاتیِ «قطره» و «لحظه» و «هستی» و «الیاس» یافت شود.
وقتى که فری چاقوکش آرنولد بود
مارس 18, 2008 در 2:46 ب.ظ. | نوشته شده در بازی وبلاگی, عكس | 24 دیدگاهنیما اکبرپور عکس جوات و خز و خیل 13 سال پیشش را در وبلاگش گذاشت و آن را به بازی وبلاگی درآورد و به وبلاگستان شوت کرد و کمانگیر اعظم هم نامردی نکرد و یکی از جواتترین عکسهایش را گلچین کرد… . خلاصه الان وبلاگستان دچار خزیسم شدید شده است و به همین خاطر برای سرکش این موج خزیسم به میدان وبلاگستان پا نهادیدم و یکی از عکسهای مربوط به قبل از مسابقات جهانی پرورش اندام در سال 1993 را در وبلاگم گذاشتم. این عکس مربوط است به دوران آمادگی و تمرینات قبل از مسابقات.
هر کسی از دوستان که آمادگیاش را دارد و عکس اسکن شده جوات ِآماده در کامفیوتر دارد از طرف من به این بازی دعوت است.
گیگ ما مخلوط است
دسامبر 25, 2007 در 2:55 ب.ظ. | نوشته شده در آرزوها, بازی وبلاگی | 7 دیدگاهمن بازی گیگها را دوست دارم و با نام خداوند ممنان قلمم را بر قلب سفید کاغذ فشار میدهم تا کاغذی که با هزار درد و رنج درمیآید اینطوری حیف و میل شود و من حال کنم.
جا دارد که از آقایان زیر و رو و بالا و پایین و وسط آیتی تشکر کنم که با این بازیها بازار کساد وبلاگستان را داغ میکنند و به این بازار رونق میبخشند. فقط امیدوارم حالا که بازار وبلاگستان رنگ و رویی به خود گرفته (به قول رئیسجمهور فتوژنیک و بسیار فشنمان) عدهای سود جو با ایجاد جو منفی و شایعهپراکنی باعث افزایش قیمتهای هاستینگ و دامین و ADSL نشوند.
بازی گیکی را این آقاهه راه انداخت. ما هیشکارهایم. از قراره معلوم باید در این بازی خورهبازی دربیاورید.
فواد این دهه ششتی ِبا گیرت ما را به بازی گیگها دعوت کرد. فواد از آرزوهای ِهنریش نوشته، روانپریش از آرزهای موسقیش و دوستان آیتینویس هم که مشخص است از چه گیگی مینویسند. من هم هر چی فکر کردم، دیدم گیگم مخلوط است.
خیلی دوست داشتم گرونترین و تاپترین و جدیدترین و الاغترین لپتاپ بازار الان در دستهای من بود که هر کسی میدید دچار ربزش تدریجی موهای زائد بدنش میشد.
من عاشق کتابهای طنزم. دوست داشتم یک کتابخانه داشتم که تمام مجموعه آثار طنز از تمام نویسندگان قدر و شاخ طنز پرداز در کتابخانهام بود و به قول فواد انقدر هم وقت داشتم که میتونستم همهشون رو بخونم.
یک اینترنت ADSL با سرعت الاغ و نامحدود که تمام فیلمهای آلپاچینو را بتوانم از اینترنت دانلود کنم تا مشت محکمی هم بر دهان استکبار جهانی باشد و بعد با سرعتی دو برابر با تیتاپی بدست در آسمانها پرواز کنم و به عمق هستی! بروم.
یکی از آرزوهایم این است که جیمز هدفیلد را از نزدیک ببینم و بروم باهاش دست بدهم و بهاش بگویم: «پسر کارت خیلی درسته»
چیز دیگری به ذهنم نمیرسد. با این مطلب امروز 4 تا پست پاپلیش کردم که فکر میکنم در این 3 سال وبلاگنویسی چنین امری بیسایقه بوده. خب از اینکه قواعد بازی را هم بهم زدیم و آش شلهقلمکار تحویلتان دادیم شرمندهایم. گفتم گیگم مخلوط است هوس معجون کردم. این معجونهای باباحاجی تو خیابان اصلی محلهمان حرف ندارد. احتمالاً امشب بزنیم به بدن که بدن بشه مثل آهن…
من از مریم خانم، دایان خانم، هومان و رامن عزیز دعوت میکنم تا در این بازی شرکت کنند و فردی را از نگرانی برهانند
وبنوشت روی WordPress.com.
Entries و دیدگاهها feeds.